یک شب مدیر رضی الله عنه به خواب بدید که تخم هدهدی به دست دارد که رنگ آن ابیض بود و از آن آسمان مشرق سفید شده بود. پس چون برخاست معبران بخواند و تمامی آنچه دیده بود با ایشان بازگفت. پس بزرگ ایشان گفت مر مدیر را که اگر اجازت فرماید ساعتی خالی بنشینیم و بکتب رجوع کنیم و باستقصای هرچه تمامتر دران تاملی کنیم، آنگه تعبیر آن باتقان و بصیرت بگوییم و گشایش راز آن را وجهی اندیشیم. مدیر گفت: روا باشد. پس بازگشتند و چون سخن ایشان بشنود سرویس پست هد بنا نهاد و آن به دست مهدی بیاضی داد که پروارش کند و پروازش بیاموزد و این تابستان بود مطابق سنه 1387.
و این بیاضی از اتراک تبریز است و در بیان بر او هیچ کس برابر نیست از آنچه جملگی اش حرمت دارند و جانبش نگاه دارند. در پایتون و پایِگی زبانزد است؛ از آنچه هر جا و به هر نیت که بگویی برویم، پایه است و من این را بزرگ دارم و او را گرامی. مجالستی دارد دل ربای و محاورتی مهرافزای و حرکاتی متناسب و اخلاقی مهذب و اطرافی پاکیزه و اندامی نعیم و کرداری کریم. لیک یاد ندارم که بر سر صبحانه اش دیده باشم در بیان و اکثر پیش از ظهر میآید و شنیدم که شب زی است والله اعلم. در فوتبال دستی، دستی دارد و با دوستان الفتی، بزرگزاده ایست و مرا بر او در چند مواردی غبطه است و این رشک که من بر وی بردمی معلوم جز چند کس نباشد.
نمک بر زخمها شیرین تراز خواب سحر گردد،
جگرها خون شود تا یک پسر مثل پدر گردد،
پدر در کودکی از شوق دل دست پسر گیرد،
به امیدی که در پیری، پسر دست پدر گیرد...
امیدوارم به زودی خیلی زود نتیجه زحماتتون رو ببینید.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.